ز تو بي‌وفا چه جوييم نشان مهرباني؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

بتو سنگدل چه گوييم حکايت نهاني؟ز تو بي‌وفا چه جوييم نشان مهرباني؟
که چو قصه‌اي نويسيم به دشمنان رسانيکه چو قاصدي فرستيم به دشمني برآيي
ز چه خانه مي‌نمودي به غريب کارواني؟چو بهانه مي‌گرفتي و وفا نمي‌نمودي
غم مستمند مي‌خور، چه سمند مي‌دوانيقدمم گرفت، تندي مکن، اي سوار، تندي
که چو نام من نبيني دگر آن ورق بخوانيز ورق برون فگندم همه بار نامه‌ي خود
که در اول غروري و در آخر زمانيعجب! ار نه قامت تست قيامت زمانه
که به سالها نديدم ز لب تو کامرانيچه محالها شنيدم؟ چه به حالها رسيدم!
من ازين صفت بگردم، تو بدان صفا نمانيمکن، اي پسر، که وفا کن به روزگار و مدت
نه طريق دوستانت و نه شرط مهربانيدل اوحدي شکستن، ز ميانه دور جستن